گرد شدن. خرد گشتن. نرم شدن. ذره ذره شدن. و رجوع به غبار شدن شود: این اهل قبور خاک گشتند و غبار هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار. خیام. خاکی که زیر سم ّ دو مرکب غبارگشت پیداست تا چه مایه بود خونبهای خاک. خاقانی
گرد شدن. خرد گشتن. نرم شدن. ذره ذره شدن. و رجوع به غبار شدن شود: این اهل قبور خاک گشتند و غبار هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار. خیام. خاکی که زیر سُم ِّ دو مرکب غبارگشت پیداست تا چه مایه بود خونبهای خاک. خاقانی
هدر شدن. باطل شدن. هباء شدن. هلاک شدن. نیست و نابود گشتن. هیچ شدن: بکشتی بر آب زره برگذشت (افراسیاب) همه سربسر رنج ما باد گشت. فردوسی. کنون آنچه بد بود بر ما گذشت گذشته همه نزد من باد گشت. فردوسی. بداراب گفت آنچه اندرگذشت چنان دان که یکسر همه باد گشت. فردوسی. کنون کار آن نامداران گذشت سخن گفتن ما همه باد گشت. فردوسی. کنون سال بر پنجصد برگذشت سر و تاج ساسانیان بادگشت. فردوسی. ز خشم و ز بند من آزاد گشت زبهر تو پیکار من باد گشت. فردوسی. و رجوع به باد و باد گردیدن شود
هدر شدن. باطل شدن. هباء شدن. هلاک شدن. نیست و نابود گشتن. هیچ شدن: بکشتی بر آب زره برگذشت (افراسیاب) همه سربسر رنج ما باد گشت. فردوسی. کنون آنچه بد بود بر ما گذشت گذشته همه نزد من باد گشت. فردوسی. بداراب گفت آنچه اندرگذشت چنان دان که یکسر همه باد گشت. فردوسی. کنون کار آن نامداران گذشت سخن گفتن ما همه باد گشت. فردوسی. کنون سال بر پنجصد برگذشت سر و تاج ساسانیان بادگشت. فردوسی. ز خشم و ز بند من آزاد گشت زبهر تو پیکار من باد گشت. فردوسی. و رجوع به باد و باد گردیدن شود
مورد قبول قرار گرفتن. پذیرفته شدن. باور افتادن. باور آمدن: تو چنان زی که اگر نیز دروغی گویی راست گویان جهان را ز تو باور گردد. (از قابوسنامه). مرا چنان معلوم شد که ایشان را باور گشته است که این پادشاه عاجز گشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599)
مورد قبول قرار گرفتن. پذیرفته شدن. باور افتادن. باور آمدن: تو چنان زی که اگر نیز دروغی گویی راست گویان جهان را ز تو باور گردد. (از قابوسنامه). مرا چنان معلوم شد که ایشان را باور گشته است که این پادشاه عاجز گشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599)
تباه شدن. تباه گردیدن. فاسد و ضایع گشتن. خراب گشتن: چون مغز گوز (جوز) تباه گشته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، منغص شدن: عیش مسلمانان بدیدن وی تباه گشتی. (گلستان) ، هلاک گشتن: همی گشت بهرام گرد سپاه که تا کیست گشته ز ایران تباه. فردوسی. اگر بنده بودی بدرگاه شاه سیاوش نگشتی بگیتی تباه. فردوسی. چه زیر پی پیل گشته تباه چه سرها بریده به آوردگاه. فردوسی. ، نابود گشتن. در بیت زیر، جدا شدن، بریده شدن، قطع گشتن: هزاران سر مردم بیگناه بدین گفت تو گشت خواهد تباه. فردوسی. - تباه گشتن چشم، کور گشتن: و همه عهد مهدی و هادی در آن مطبق بماند تا رشته بیرون آوردش و چشمش تباه گشته بود. (مجمل التواریخ و القصص). ، مجازاً پریشان گشتن. زار شدن: تا تفرقه کردند بر ضعفا و اهل بیوتات که حال ایشان تباه گشته بود. (تاریخ سیستان). چون حال دل من ز غمت گشت تباه آویخت در آن زلف دل آشوب سیاه زان سان که ز آتش سقر اهل گناه آرند بمار و کژدم از عجز پناه. سلمان ساوجی. - تباه گشتن دل بر کسی، مشتاق و شیفته گشتن بدو: گویند که معشوق تو زشت است و سیاه گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه من عاشقم و دلم بدوگشته تباه عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه. فرخی. - ، بی زار شدن: گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه. فرخی. رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود
تباه شدن. تباه گردیدن. فاسد و ضایع گشتن. خراب گشتن: چون مغز گوز (جوز) تباه گشته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، منغص شدن: عیش مسلمانان بدیدن وی تباه گشتی. (گلستان) ، هلاک گشتن: همی گشت بهرام گرد سپاه که تا کیست گشته ز ایران تباه. فردوسی. اگر بنده بودی بدرگاه شاه سیاوش نگشتی بگیتی تباه. فردوسی. چه زیر پی پیل گشته تباه چه سرها بریده به آوردگاه. فردوسی. ، نابود گشتن. در بیت زیر، جدا شدن، بریده شدن، قطع گشتن: هزاران سر مردم بیگناه بدین گفت تو گشت خواهد تباه. فردوسی. - تباه گشتن چشم، کور گشتن: و همه عهد مهدی و هادی در آن مطبق بماند تا رشته بیرون آوردش و چشمش تباه گشته بود. (مجمل التواریخ و القصص). ، مجازاً پریشان گشتن. زار شدن: تا تفرقه کردند بر ضعفا و اهل بیوتات که حال ایشان تباه گشته بود. (تاریخ سیستان). چون حال دل من ز غمت گشت تباه آویخت در آن زلف دل آشوب سیاه زان سان که ز آتش سقر اهل گناه آرند بمار و کژدم از عجز پناه. سلمان ساوجی. - تباه گشتن دل بر کسی، مشتاق و شیفته گشتن بدو: گویند که معشوق تو زشت است و سیاه گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه من عاشقم و دلم بدوگشته تباه عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه. فرخی. - ، بی زار شدن: گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه. فرخی. رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود
فرود آمدن گرد: بپشتش برزنم دستی چو دانم که بنشستست بر رویش غباری. ناصرخسرو. بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان بر رخ آبی نشست از تک اسبش غبار. خاقانی. که غبار زوال بر جمال کمال او ننشیند. (سندبادنامه ص 2). بر سر پا عذر نباشد قبول تا ننشینی ننشیند غبار. سعدی (طیبات). ، کنایه از سفید شدن مو و رسیدن پیری: چو بر سر نشست از بزرگی غبار دگر چشم عیش از جوانی مدار. سعدی (بوستان). - غبار بر دل نشستن، رنجیدگی و کدورت در دل پدید آمدن: از من غباربس که به دلها نشسته است برروی عکس من در آیینه بسته است. کلیم (از آنندراج)
فرود آمدن گرد: بپشتش برزنم دستی چو دانم که بنشستست بر رویش غباری. ناصرخسرو. بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان بر رخ آبی نشست از تک اسبش غبار. خاقانی. که غبار زوال بر جمال کمال او ننشیند. (سندبادنامه ص 2). بر سر پا عذر نباشد قبول تا ننشینی ننشیند غبار. سعدی (طیبات). ، کنایه از سفید شدن مو و رسیدن پیری: چو بر سر نشست از بزرگی غبار دگر چشم عیش از جوانی مدار. سعدی (بوستان). - غبار بر دل نشستن، رنجیدگی و کدورت در دل پدید آمدن: از من غباربس که به دلها نشسته است برروی عکس من دَرِ آیینه بسته است. کلیم (از آنندراج)
و غبار فروشستن. گرد بر طرف کردن و زدودن، مجازاً تیرگی و افسردگی از دل بیرون راندن: چو دستت دهد مغز دشمن برآر که فرصت فروشوید از دل غبار. سعدی. که میشوید غبار کلفت از دل عندلیبان را در آن گلشن که گل از خون خود رخسار میشوید. صائب
و غبار فروشستن. گرد بر طرف کردن و زدودن، مجازاً تیرگی و افسردگی از دل بیرون راندن: چو دستت دهد مغز دشمن برآر که فرصت فروشوید از دل غبار. سعدی. که میشوید غبار کلفت از دل عندلیبان را در آن گلشن که گل از خون خود رخسار میشوید. صائب